آبتینآبتین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

اولین نوه گلم آبتین

تولد شش ماهگی

برای شش ماهگی ت هم تولد گرفتم یه کیک درست کردم وطرح روش رو نشون مامان دادم ومامان که نقاش خوبی هست با کمک بابا رضا اون رو درست کردن مامان و بابا این غورباقه رو برات گرفتن که تا مدتها با اون بازی میکردی.      آبتین وبابا رضا   واین هم کادو مامان وبابا     ...
20 مهر 1392

ادامه خاطرات

ماشالا یواش یواش داشتی بزرگ میشدی وهر روز که میو مدی خونه ما مامان نی نی یکی از کارهاتو که یاد گرفته بودی رو تعریف میکرد.البته من وشما روزهای زیادی رو با هم بودیم. چون مامان نی نی کارهای پروژهاش عقب افتاده بود وباید به بابا رضا کمک میکرد.آخه اونها با هم کار میکردن.تازه بعضی وقتها مامان نی نی صبح با هواپیما میرفت تهران .شب برمیگشت ومن وتو پیش هم بودیم. مامان وبابا خیلی کارشون زیاد بود. ایشالا همیشه سلامت باشن.بگو  آمین.   از اونجا که مامان نی نی مرتب برات کتاب قصه می خوند قصه های تاتی کوچولو. شما هم به مطالعه علاقه مند شدی  ...
20 مهر 1392

تولد چهار ماهگی

وقتی چهار ماهه شدی یه کیک کوچولو برات درست کردم وجشن تولد چهار ماهگیت رو گرفتیم .        آبتین و مامان   آبتین و بابا ...
20 مهر 1392

خاطرات ...اولین مسافرت

آره دلبندم .تقریبا" دو ماهه بودی که اولین مسافرتت رو انجام دادی.مثل مامانت. اون هم بیست روزش بود که من بردمش بندر عباس و سیرجان آخه پدر جون اونجا سرباز بود....ولی مسافرت شما به تهران بود.چون مامان اونجا یه پروژه نا تموم داشت. من و تو و مامان با هواپیما رفتیم تهران خونه دایی بابک آره دایی بابک تهران زندگی میکرد.البته دایی بابک از دانشگاه آمریکا پذیرش گرفته بود و قرار بود یه ماه دیگه بره من هم از این فرصت استفاده کردم همیطور که مواظب تو بودم وسایل دایی رو هم جمع میکردم. دایی سیامک هم از کرمان اومد پیش ما چون دایی سیامک دانشگاه کرمان درس میخوند. بعد بابا رضا هم اومد تهران چهار تایی برگشتیم. دایی سیامک هم برگشت کرمان.   آبتین د...
19 مهر 1392

خاطرات ...بدو تولد

آره عزیز دلم در یک روز قشنگ پاییزی خداوند یه هدیه قشنگ به ما داد. و ما یعنی مامان وبابات اسمشو گذاشتن آبتین. اون هدیه تو بودی. اینم بهت بگم که در جریان باشی مامان نی نی (آره تو وقتی تونستی حرف بزنی به مامانت میگفتی مامان نی نی البته بعدش گفتی مامان بی تا حالا هم که بعضی وقتها بهش میگی بیتو) تو این فاصله یه کم اذیت شد.یعنی دیابت حاملگی داشت .معنی اینها رو بعدن میفهمی. خلاصه شما روز29مهر ماه ساعت 10 صبح به دنیا اومدی.خیلی ناز و کوچولو بودی .آره عزیزم  هنوز چند روزی از تولدت نگذشته بود که برای آزمایش بردیمت پیش دکتر آخه وقتی از بیمارستان مرخص شدید با مامان دکتر گفتش که باید روز سوم ازت آزمایش زردی بگیرن. وما هم برای همین کار بردیمت پیش...
19 مهر 1392

خاطرات ختنه سوران

داشتم میگفتم...وقتی که کم کم داشتی به سه ماهگی نزدیک میشدی وقت این بود که شما ختنه بشی مثل یک مسلمان واقعی آخه دکتر شاهیان گفته بود یا سه ماهگی یا دوسالگی وما ترجیح دادیم که سه ماهگی باشه وشما روز موعود همراه من و مامان وپدر جون و بابا رضا و عمه زهرات (آخه ایشون پزشک هستن) همگی رفتیم مطب وبسلامتی شما ختنه شدی ...چقدر همراه داشتی!!!!آخه خیلی عزیز بودی. یه ماجرای دیگه رو هم برات بگم که قبل از عمل شما دایی بابک رفت آمریکا حالا چند تا عکس برات میزارم تا ببینی       آبتین با مادر جون       این عکسی که با دایی بابک گرفتی تو جشن خداحافظیش    ...
7 مهر 1392
1